هر روز میجنگم.
نبردی بیپایان.
و نمیدانم کی تمام میشود. نمیدانم کی میخواهم که تمام میشود.
جنگی میان آنچه هستم و نمیخواستم و میخواهم باشم. باشم؟ یعنی چه که باشم؟
به لحظههای مردن فکر میکنم.
به لحظهی جدا شدن. چه خواهد شد؟
شک تمام وجودم را فرا گرفته است. من راه را گم کردهام. هر شب در خواب در تاریکی مطلق میدوم.
آنقدر خستهام که نمیخواهم صبحها چشم باز کنم. ولی باز... ولی باز میروم. باز همان آدمها و همان لبخندها و نگاهها.
راه چیست؟
هر روز آدمهایی که ناخودآگاه برمیخیزند و زمان... و زمان... به چشمهای هرکدامشان که نگاه میکنی... و چشمهای او...
و زمان...
چشم باز میکنم و اکنون ۴۰ سال دارم. هنوز میجنگم. انتظار داری راه چه باشد؟ واقعا فکر میکنی راه را تو پیدا میکنی؟
واقعا اینگونه فکر میکنی؟ نه عزیزِ جانم. انگار راه مشخصی وجود ندارد که شمای محتاط در آن بدوی! راه نیست. مقصد نیست. یک چیز این زندگی کم است. یک چیز نیست. نیست. با علی حرف میزنم. هرگز او را نشناختم.