اسماعیل تو کیست؟چیست؟
مقامت؟ آبرویت؟ موقعیتت، شغلت؟ پولت؟ خانهات؟باغت؟اتومبیلت؟ معشوقت؟خانوادهات؟ علمت؟ درجه ات؟ هنرت؟ روحانیتت؟ لباست؟ نامت؟ نشانت؟ جانت؟ جوانیت؟ زیباییات...؟
من چه میدانم؟
این را تو خود میدانی، تو خود آن را، او را- هر چه هست و هر که هست - باید به منا آوری و برای قربانی،انتخاب کنی.
هبوط-شریعتی
یک لطیفه قدیمی است که میگوید، بنده خدایی میرود پیش روانکاو میگوید: «برادرم دیوانه است، فکر میکند مرغ است»، روانکاو به او میگوید «خوب چرا پیش من نمیآوریش». جواب میگیرد: «چون تخممرغهایش را نیاز داریم». خوب فکر کنم این خیلی شبیه نظر من درباره روابط انسانی است. این روابط کاملا غیر منطقی و احمقانهاند ولی فکر میکنم که ما آنها را ادامه میدهیم چون به تخممرغها احتیاج داریم.
وودی آلن
آنی هال، (۱۹۷۷)
در پایان روز، فقط یک روز پیرتر میشوی...
و این تنها چیزیست که در مورد زندگی فقرا میتوانی بگویی...
یک تقلاست و یک جنگ...
و هیچکس چیزی نمیبخشد...
یک روز دیگر را بیهدف سر کردن چه فایده دارد...؟
یک روز کمتر زندگی کردن...
در پایان روز باز هم سردت خواهد بود...
و لباسی که بر تن داری تو را از سرما حفظ نمیکند...
و درستکاران به سرعت میگذرند...
و صدای گریهی کودکان را نمیشنوند...
و طاعون به سرعت میشتابد...
و آماده است برای کشتن...
یک روز به مرگ نزدیکتر میشوی...
در پایان روز، روز دیگری آغاز خواهد شد...
و خورشید در صبحدم منتظر طلوع است...
مانند موجهایی که بر شنها فرو میریزد...
مانند طوفانی که هر لحظه تواند آید...
در شهر قحطی است...
و تاوان گزافی پرداخته خواهد شد...
و به سختی میتوان چیزی به دست آورد...
دانی که چیست دولت؟ دیدار یار دیدن
در کوی او گدایی بر خسروی گزیدن
از جان طمع بریدن آسان بود ولیکن
از دوستان جانی مشکل توان بریدن
خواهم شدن به بستان چون غنچه با دل تنگ
وان جا به نیک نامی پیراهنی دریدن
گه چون نسیم با گل راز نهفته گفتن
گه سر عشقبازی از بلبلان شنیدن
بوسیدن لب یار اول ز دست مگذار
کآخر ملول گردی از دست و لب گزیدن
فرصت شمار صحبت کز این دوراهه منزل
چون بگذریم دیگر نتوان به هم رسیدن
گویی برفت حافظ از یاد شاه یحیی
یا رب به یادش آور درویش پروریدن
پ.ن. دانی که چیست دولت؟ دیدار یار دیدن، ولی ندیدن بهتره از نبودنش...