مگه چیزی یادته هنوز؟

چیزی یادت مونده؟

یادت مونده؟


چیزی از قول و قرارهایی که دادی یادت مونده؟ حواست به خانواده‌ت هست؟ دوستات؟

خودت چی؟ می‌نویسی هنوز؟

چیزی از خودت یادت مونده؟ برای چی زندگی می‌کردی؟ چی کار داری می‌کنی؟ چرا انقدر خسته‌ای...

و ۱۵ رمضان و ۱۱ تیرماه ۹۴ در گوشه‌ای افتاده‌ای. صدایی نیست. همه‌ چیز ساکت و سر جای خودش است. 

به خودت نگاه کن. به تویی که خیلی چیزها یادت رفته‌است و دیگر اهمیتی برایت ندارد. به تویی که نمی‌دانی از کجا آمده‌ای، چرا آمده‌ای و کجا خواهی‌رفت...

نیمه‌ی عجیب‌ترین رمضان عمرم گذشت. چند شب دیگر، شب قدر من است...